سفر نامه حج (5):خوانش جغرافيایی تاريخ(غلامرضا خاکی)

  امروز نماز مغرب چه زود گذشت ، مسجد دارد خالی می شود، امام جماعت حال خواندن سوره های بلند را نداشت  پشت به ستون، رو به حریم سبز، درست در جنوب خانه علي ابن ابي طالب نشسته ام، خیال در تاریخ می جرخد و من مدام می پرسم خدایا در اين خانه چه ها كه نگذشته است؟ در كوچه پس كوچه هاي تاريخ سرگردانم،.دورم پر از تكه های كاغذ جور واجور است.خدا کند کسی نیاید بگوید  در مسجد چه می کنی ،کاغذ هایم را ببرد و بگوید: یالله،یالله.این روزها ایرانی باشی و در مسجد نویسندگی کنی،کم جرمی نیست. دمادم در جانم فرمان می آید که بنویس و من به خویش می گویم بايد نوشت،بي امان هم بايد بنویسی، براستی برای چون منی چه نشانه اي براي اثبات هستي ، گویاتر از نوشتن است؟! بايد پيش از آن كه اذان نماز عشا را بدهند يادداشت هاي سردستي امروز را مرتب كنم:

 

         نماز صبح به پايان رسيده است، در اين لباس عربي، باد چه حالي به پر و پاچه آدمي مي‌‌دهد. نقل کرده اند كه اعراب بدوي با اسافل الاعضايشان زیر همين دشداشه ها، بازي مي كردند و پيامبر به آنان توصيه كرد كه به جاي اين كار، تسبيح بدست گيرند و خدا  را ذكر بگويند. گاه فکر می کنم اگر دانه‌هاي تسبيح ، هشيارانه در ميان دستان آدمي بچرخندآدمی به چه چرخی در می آید، اما اگر اين چرخش هم از سر عادت بي‌دليل باشد،  چه كار مسخره و بي‌خاصيتي خواهد شد.راستي برتسبيح پيامبر چه آمد، نكند او تسبيحی نداشته و این نیز از جایی ديگر وارد اسلام شده باشد؟

     روبرويم پيرمرد و جواني چيني چه آرام و با صفا نماز مي‌خوانند.مسلمان شدن چینیان چه قصه جالبی است. هنوز نفهميده‌ام  آیا نماز خواندن به زبان فارسي پاره ای از آنان درست يا نه؟ خدمه مسجد با لباس هايي به آرم شركت بن لادن، يكسره در كار نظافتند. بن لادن ؛ اين مرد مرموز، در كجاي عالم، پنهان شده يا پنهانش كرده‌اند؟  این چند روز لباس این خدمه مرا متوجه اوضاع نابسامان مسلمانان جهان مي‌كند و به این فكر مي‌كنم كه چگونه حادثه يازده سپتامبر بهانه‌اي براي سلطه هر چه بيشتر غربيان بركشور هاي مسلمان شد و پاره‌اي از مسلمانان نیز چه آبي در اين آسياب ريختند...

 چهره هاي گوناگون و رنگارنگ نمازگزاران، اصطلاح "حج ،كنگره بزرگ اسلامي"  را برايم معنا دار كرده است، چه قدرتي در اين مسلمانان است با اين حالها و چهره هاي بدوي؟! قدرت نهفته‌اي كه امثال آل احمد را از بهشت موعود زحمتكشان جهان به اينجا كشاند تا به قول خودش سنتي را از زير دست و پاي شركت های نفتي ، شناسايي كند كه با آن بتوان براي تغيير سرنوشت مسلمانان، ايدئولوژي جديدي را پي‌ريزي كرد. از چند لحظه پيش جوان سيه چرده عربي، پيش پايم نشسته و گريان است و مرتب با چفيه‌اش اشكهايش را پاک مي كند. احوالش دل مرا مي شكند، به خودم نهيب مي زنم چه كنجكاويهاي بي پایانی يقه ات را گرفته است، پرسش ها را رها کن، مجروح دوست را تماشا كن، حتما خداوند، نام پنهان او را خوانده و او را فرمان داده است تا پيش پاي تو بنشيند و ناله كند و با اشك هايش بگويد: من صداي پاي آبم كه گوش تشنگان را مي نوازم، و تو اگر تشنه اي، چرا خوابيده اي؟ اگر تو عاشق صادقي هستي كه تشنگي رنجت مي دهد چرا خروش بر نمي آوري و كاري نمي كني؟...

    حقيقت جاري لحظه ها، هق هق گريه شده است. سیلاب بي امان اشكش، مرا تا کجاها می خواهد ببرد، خدایا او از چه گناهي پشيمان است و در آتش كدامين اشتياق برين مي سوزد؟ كدامين آرزوي برباد رفته، او را اين گونه شكسته دل كرده است؟ آه اي اشك، اي شوينده چرك هاي اندرون، مرا در بستر خروشان خود به سرزمين پاكيها ببرید....

حال اين جوان، مرا به اعماق درون كوچانده است و سؤال هميشگی  به سراغم آمده است: با اين گونه رفتن در هجوم ترسها، هراسها و مصلحت انديشي‌ها... به كجا مي‌رسم؟ با اين پاهاي لرزان و چوبين، كدامين قله كوهستان معنا را فتح خواهم كرد؟ كي جرأت خواهم کرد تا بگويم:

            وقت آن آمد كه من عريان شوم

          نقش بگذارم، سراسر جان شوم

 باید رها كنم، طاقت دل سپردن به اين معنا را ندارم. از درز سقف چتري مسجد، آسمان پيداست. امروز مدينه چه آسمان شفاف و آبي اي دارد ، آسمان آبي ، آبي تر از هميشه، ابرهاي سفيد، آرام در آسمان  در حركتند و مرا با خود مي برند، به كجا؟ به شكافته شدن حقيقت اين آسمان،به آواز پر جبرييل، در گستره تاريخ...

 بايد  به هتل برگردم، امروز درس تاريخ در جغرافيا داریم...

         بعد از صبحانه با اتوبوس از در هتل راه افتادیم، براي گردشی كه ايراني ها به آن مي‌گويند: زيارت دوره ، دیداری از مسجد قبا، کوه احد، خندق، مسجد دو قبله

توي اتوبوس صندلي كناری ام خالي بود،داشتم کتاب آثار تاریخی مکه و مدینه را ورق می زدم که ريش پرفسوري از پله ها بالا آمد و كنار دستم نشست و خودش را اینگونه معرفي كرد: من مهدو‌ي‌ام و مهندس برقم. از آشنایيش اظهار خوشحالي كردم، در حالي كه با خودكارش بازي مي‌كرد گفت: مي‌بينم شما هم مثل من اهل كاغذ و كتابيد، بی تفاوت گفتم: حوالت تاريخي ما اين است. با هیجان گفت: مثل اینکه طرفدار فرديد هستی؟ متوجه شدم كه با جریانات فلسفي معاصر در ايران آشناست.شتابزده گفتم: نه ، اتفاقاً به  این یکی هيچ دلبستگي ندارم ،هرجند پاره ای از واژه سازی هایش را می پسندم .گفت: بنظرم تمدن ما مدتهاست حرف جديدي در آتمسفر تفكر جهاني نزده،و در فلسفه، ما با ملاصدرا به پايان رسيده ايم و از مشروطيت تا حالا  هم فقط اسير ترجمه‌هاي گسسته و پريشانيم.

     پسر معصومي، وسط ما ايستاده بود و مدام خودكار مهدوي را مي‌كشيد، تمايل نداشتم حال و هواي دروني ام درگير آسيب‌شناسي سير تفكر فلسفي در ايران بشود. گفتم: مهندس، تا كودك نشوي، در ملكوت خدا وارد نمي‌شوي. بگذر از این چند و چون و بی خیال شو که:

علم نبود غیر علم عاشقی

مابقی تلبیس شیطان شقی

 خوشبختانه معاون كاروان، بلندگو بدست، وسط راهروي اتوبوس ايستاد و گفت: حاج آقاها، حاج خانم ها، ما  رسيديم.

****

 دیدار آخرین مکان زیارت دوره هم به پایان رسیده است.جماعت دور دست فروش ها جمع شده اند، باد آرامي نخل ها را به بازي گرفته بود، دنبال فرار از دست سوالات و دود پیپ مهدوي، در پی  آن بودم تا كمي توسن خيال را زين کرده و به قلب تاريخ سفر كنم، در دلم خدا را شكر مي كردم كه از اين چند و چون‌هاي تاريخي عبور کرده‌ام،  به قول كركگارد" داده هاي تاريخي هيچ قطعيتي ندارند و نمي توان ايمان را از لابلاي كتاب هاي تاريخي بيرون كشيد".گاه روياها چه رهايي بخشند‌ و چه قاطع و شفاف به تردیدها پایان می دهند.راستی اگر آن رويا در نيمه شبان نوجواني، به كنجكاويهاي من در ميان اين همه منابع ضد و نقيض تاريخي پايان نمی داد  کارم  به کجا می کشید. در گشايش آن رویا  بود كه جانم به سوي پيامبري جهت گرفت كه  فراتر از مكان و زمان است و هر روز به او باید سلام داد،آلسلام علیک یا رسول الله.رسولی که امروز در  اعماق جان من، با او در تاریخ ، در سیلان بودم:

 

 آفتاب تندي بردامن صحرا مي‌تابد،دو دستم را سايبان چشمها كرده‌ام، تا چشم كار مي‌كند بيابان است، صحرايي با سرابهاي موّاجش، که تشنگان را آرام بخش است. مردي غبار گرفته، بر پشت شتري سوار، آرام‌آرام وارد قریه مي‌شود، او معماري است كه با پي افكندن كاخ ايمان در دل تاريخ، با طرح سبز يك    سجد گاه در دل اين شهر آغاز مي‌كند. اينجا قباست.مسجدی که اس و اساس تقوی  است

   سر پیچ تندی از گذرگاه زمان می پیچم و در دهانه يك شكاف مطهر در دامنه كوهي می ايستم، صداي هبل هبل ديگر به گوش نمي‌رسد، صداي شيون تا دوردستها طنين افكنده است، مردي با دندانهاي شكسته و ياراني شهيد و زخمي... اينجا احد است كمي آن طرف‌تر تپه‌اي است كه  بايد بر آن صعود كني تا طرح كمرنگي از آرامگاه ابدي كساني را ببيني كه سينه چاك از عشق، به ميدان آمده اند. صداي پيامبري را در كجاي اين سرزمين مي‌توان شنيد كه ايستاد و گفت:

به خدا سوگند كه هرگز در مكاني نايستاده ام كه از اينجا مرا بيشتر به خشم آورد. اگر خدا مرا ياري دهد بر قريش ،هفتاد نفر از ايشان را به عوض حمزه چنين مثله كنم.

 چه زیبا بود آنگاه که آب رحمت میثاق ازلی را به آتش خشم آورد و چنین عهدی نقض شد.

 افتان و خندان به كنارة خندقي رسیدم،رسمی نو در این سرزمین. هراس، همچنان موج مي زند ، تمامي كفر و ايمان در برابر هم صف كشيده اند ، طرحي از يك شمشير دو زبانه، تجلي ايمان در برابر تمامي كفر، در ذهنم مي رقصد...

 مدتهاست که سوهان خشن  طعنه های یک قوم با توهم بر گزیدگی، لطافت روح یک پیامبر را می ساید و از خدا می خواهد تا کانون توجه به او را بچرخاند، اينجاست كه خداوند ديگر طعن يهود را بر پيامبر خود بر نمي تابد، اينجا كجاست؟ مسجد ذوقبلتين، آنجا كه خيرالصابرين حتي تحمل نكرد تا نماز پيامبر تمام شود و قبله را تغيير داد.

 

 معاون کاروان فریاد می کند جا نمانید ،دیگر مجال نوشتن نیست ، باید به هتل بر گردیم...

***

 

          از راهروی هتل چه سر و صدايي مي آيد، صداهای عجیب و غریبی که  اجازه نمی دهد تا در دریای خاطره هاي سفر پيش، غواصی کنم. پژمان يكسره در حال سرفه و معامله كردن با تهران است، رفتارش رفته رفته اذيتم مي كند، بايد به نفسم اجازه ندهم نیاز به کنترل خویش دارم. چه بذرهای هرزه ای که در اعماق جان آدمی منتظر هوایی مساعد نیستند.باید همواره به خود یادآور باشیم که:

            ذهن ما باغچه است

            گل در آن بايد كاشت

            و نكاري گل من

            علف هرز در ان مي رويد

            زحمت كاشتن يك گل سرخ

            كمتر از زحمت برداشتن هرزگي  آن علف است

          بعد از نماز عشا، لنگ لنگان در جستجوي هتلي برآمدم كه ديشب موفق به پيدا كردنش نشدم ، فهمیدم آدرسم به جاي نام خيابان، نام محل تاريخي هتل يعني سقيفه است. ديشب از هركس آدرس را پرسيدم با تعجب نگاهم كرد. در مسیر راه ذهنم درگير سؤالاتي شد كه مهدوي در راه بازگشت از زیارت دوره پيرامون جانشيني پيامبر مطرح كرد، او چند بار در زیارت دوره  مرا سئوال باران كرد كه:

·       راستي چرا  انصار دفن پيامبر را رها كردند و در سقيفه جمع شدند تا سعد بن عباده را جانشين پيامبر كنند؟

·        آيا موضع پيامبر در باره جانشيني‌اش آنقدر صراحت نداشت كه آن ماجراها رخ ندهد؟

·        آيا پيامبر كانديداي خودش را به صورت غير مستقيم معرفي كرده بود و موضوع را به مردم وا گذاشته بود تا او را بشناسند ؟

·        چه شرايطي ايجاد شده بود كه به باور شیعه تنها سه نفر، از وصي پيامبر حمايت كنند و كسي مثل عمار ياسر در ابتدا با آن سابقه درخشان نيز در جانشيني علي ترديد داشته باشد؟پس آن هزاران نفري كه دستشان را  زير آب وضوي پيامبر مي گرفتند تا با آن وضو بگيرند كجا رفته بودند؟

·         واقعیت تاريخي داستان گشوده شدن خانه حضرت فاطمه چيست؟

·       ......................................................................................................................

 

 

در همین فکرها بودم و از ديدن مرداني كه چوب به دندان مي ساييدند گاهی خنده ام می گرفت، مردماني كه مدرن ترين موبايل ها را در يك دست دارند و با دست ديگر دسته جارويي كوچك را به جاي مسواك به دندان مي سايند، نمي دانم چرا مسواك برقي را جايگزين اين چوب ها نكرده اند تا با موبايلشان هماهنگ باشد،حتما بر اين باورند استفاده از اين چوب ها سنت است و ثواب دارد. چه می شود کرد از این بازی ها زیاد است، اين هم نوعي از جمع بين سنت و تجدد در شكل بدوي آن است. چه اشکالی دارد این گونه احساس هویت کردن؟!

      پرسان پرسان، هتل محل اقامت حجت الاسلام را پيدا كردم ، او از مدرسين معارف در دانشگاه است ، مرد روشن‌انديشي که دوست مشترك علي آقا و من است  که ایشان 10 سال پيش زمينه ساز آشنايي ما بود .پيش از سفر متوجه شدم او براي اولين بار است كه به حج  مشرف مي شود و این خبر را علي آقا در جلسه خداحافظي به من داد، دو سه باري به دعوت ايشان در جمع روحانيون، از علم مديريت حرف زده‌ام. در آن سخنراني‌ها، تلاش كردم مديريت را، علمي براي ايجاد تحول موثر در جهان معرفي كنم كه بر اساس تئوري اقتضايي، به بهره‌گيري از ارزشهای خودی تأكيد دارد.

 خوشبختانه حجت الاسلام در هتل بود. در لابي، كمي از اين در و آن در صحبت كرديم، گفت این روزها در باره ترتيب نزول آيات قرآن تحقيق مي‌كند و در حال نگارش كتابي درباره سير نزول تاريخي آيات و منطق تحول معاني در قرآن  است، او مرتب عمامه بزرگش را جا به جا می کرد و مرا ياد علامه جعفري مي‌انداخت. توضيحات مفصلی داد اما من نفهميدم كه روش شناسی كارش چه تفاوت هايي با  كتاب سير تحول قرآن مرحوم مهندس بازرگان دارد...

      کاروان جدیدی از راه رسید و لابی هتل غلغله شد. بحث ما به دستاوردهاي سفر حج كشيد ،توضيح داد همین چند روزی که از اقامتش در مدینه می گذرد  خیلی به فهم او از آيات قرآن  كمك کرده است. تایید کردم که اين تأثير جغرافيا در فهم معاني است كه در بستر حادثه هاي تاريخ اسلام  ظهور كرده اند. رخدادهايي كه بخشي از آنها، شان نزول آيات قرآنند، او ادامه داد تجسم حادثه ها در مكان‌ها‌يي كه رخ داده اند مي‌تواند آدمي را در درك عميق آنها كمك كند. گفتم به قول هرمنوتيست‌ها،حادثه فهم، رخ مي‌دهد ...

     حرف مهدوی  که می گفت نمی دانم كدامیک از دوستان دكتر شريعتي و در کجا گفته که ايشان حدود پنجهزار صفحه در باره تاريخ و جغرافياي مكه و مدينه مطلب نوشته است را به  حجت الاسلام  گفتم ، او  تاکید کرد که خود دكتر هم در ابتداي كتاب حج به اين موضوع اشاره دارد و معلوم نيست دست نوشته هاي مردی كه فاصله مدينه تا ربذه را با شتر طي كرد تا رنج تبعيد ابوذر، به عنوان اولين سوسياليست مسلمان را درك كند چه شده است؟

     سخن به اوضاع و احوال پريشان مسلمانان جهان و راههاي وحدت آنها کشیده شد. ذهن  حجت السلام بشدت به وهابي ها حساس است ،او حتي باور دارد امامان جماعت ، سوره ها و آياتِ  نماز را هدفمند و با نيت نفی شيعه  انتخاب مي كنند. سر اين موضوع كمي با هم بحث كرديم ، به او گفتم  ماجراها را اين گونه در حج ديدن ، بر هم زننده وحدت ميان مسلمانان است. او برای اثبات ادعاهایش رفتار سعودي ها را با مسلمانان مصر مقايسه كرد و از مصري ها به نيكي ياد مي كرد. اشاره كردم آنچه در رفتار مسلمانان مصر بازتاب مي يابد، ريشه در فرهنگ و تمدن ديرپاي قبل از اسلام،و تعامل بار اروپا در عصر استعمار آنها دارد، و از آن مهمتر تاریخ اسلام آوری در مصر به گونه خاص با عربستان تفاوت دارد . ماجراي دارالتقريب و تعامل با مراجع شیعه و حضور سید جمال را نمونه آوردم كه چه بركاتي براي مسلمانان  داشته است...

       به وقت نماز مغرب نزدیک مي شدیم .او، روز را با روزه گذرانده بود. قرار گذاشتيم در ايام اقامت در مدينه، بحث هاي هدفمندي را با هم پیش ببریم داشته باشيم،  وقت خداحافظی اصرار کرد تا طرح پيشنهادي‌ام را در رابطه با موضوع های گفتگو تنظيم كنم.

        به سوی مسجد راه افتادم تا یادداشت های زیارت دوره را تنظیم کنم.  بین راه ذهنم مشغول آن بود كه بحث را از كجا شروع كنیم؛شايد با توجه به تخصص او اگر از نشانه‌هاي وحياني بودن قرآن شروع كنيم بهتر باشد و به اين موضوع بپردازيم كه چگونه يك فرد مي‌تواند به وحياني بودن يك كتاب پس از قرنها ايمان بياورد؟ اما مدام نیروی مرا می هراساند که اگر به چالش هاي روشنفكري ‌‌‌‌ديني كشيده شوی لحظه‌ها خراب مي‌شوند.آیا اگر مهندس مهدوي را وارد گفتگو كنيم بحث غناي بهتري پيدا نمی كند؟ راستي دكتر اميني كجاست؟ یادم باشد که به او زنگي بزنم، او با آن ذهن نقادش مناسب این حلقه گفتگو است.

 

        غرق نوشتن تاملات برگشت از پیش حجت الاسلام  بودم كه صداي سلامي مرا از لابلاي اوراق بيرون آورد، شريفي همراه حيدري به روي سرم ايستاده بودند،پیرمرد بدون كلاه عرقچين سرش برق مي‌زد، پرسيد مي بينم كه راه افتادي، اين‌هايي كه مي نويسي چطوري به تهران مخابره مي‌كني؟ براي اينكه دلش را نشكنم گفتم: با كامپيوتر، تعارفش كردم كه بنشيند تا چايي بخوريم.

 کف اتاق نشستیم و از هر دری حرف زدیم به همت حيدري چايي  آماده شد، رفته رفته دوتایی پشت سر روحاني صفحه گذاشتند. چه حقارتي است از ديگران بدگويي كردن، یادم می آید روزي علي آقا مي‌گفت:  به مقايسه شراب‌خواري با غيبت كردن در قرآن توجه كرده اي ؟!درباره شراب، خدا مي‌گويد هم نفع دارد، هم ضرر، اما چون ضررش بيشتر است پس حرام است، اما در باره غيبت كه اين همه براي ما لذيذ و خوشمزه است مي‌گويد: گوشت برادر مرده،همین مقایسه برای فهم عمق فاجعه کافی نیست؟ راستی چرا این همه سال مقاله‌اي را كه سالها پيش در باره اثر" بدگويي در كاهش بهره‌وري سازماني" نوشته ام دوباره نويسي نکرده ام، مشکلی که در سازمان های ما بیداد می کند. خوشیختانه یکی از هم اتاقی ها  به دنبال شريفي آمد و او رفت

 هيجاني كه حيدري و پژمان براي مسابقه فوتبال از خود نشان مي‌دادند، آزارم مي‌دهد. ، چه رياضت دشواري است نگاه مشفقانه متواضعانه به مردم داشتن و اسير جهالتشان نشدن

     لشگر خواب، حوالي چشمم پرسه مي زند.ديگر مجالي براي نوشتن نيست،چگونه مي توان نوشت؟! بهتر است تماشانامه را بردارم و بروم بیرون شايد ما را به تماشاي درون راه دادند.

      

...امشب آغاز ماه رمضان است. ماه آماده شدن براي فرود امدن روح، در حياط مسجد، قالي‌ها را انداخته اند، عده‌اي امشب را تا سحر بيدارند تا دولت يار را ببينند. ماهي كه از همان آغازش، پير بلخ، وعده كليديابي براي گشودن قفل هاي بسته را مي دهد. دلم مي خواست چنين شبي را در حلقه ياران مرد خدايي مي بودم . چه لذتي است با مردان خدا زندگي كردن، مرد مردانه‌اي چون او كه نهيبم بزند:

          در صيـام ار پا نهي، شــــادي كنان نِه ،با گشاد

          چـون حــرام است و نشايـــد پيش غمناكان، صيام