نوشتك( 290): سبحان الله

از زيرنويس تلويزيون  گذشت دانشمندان هندي،ماده گاوي را شبيه سازي كرده اند.از ذهنم خاطرات قفل شدن جاده به خاطر عبور گاوي در سفر هندمي گذرد،و در اين انديشه فرو مي روم كه اين خبر بر يك  هندو چه اثري مي گذارد وقتی می شنود كه معبودش را شبيه سازي كرده اند و  بر من  چه لرزه ای  خواهد انداخت که مدتهاست به  اين سوال از خود گرفتارم:

كه خداي من در چه چيزهايي  شبيه سازي شده است؟!

نوشتک(291): تصویر

گاه یک تصویر زبان گویایی است برای آن چه که تو در باره آن گنگی

 

از دیگران( ):مروت (مولانا)

مروت نیست در سرها که اندازند دستاری
کجا گیرد نظام ای جان به صرفه خشک بازاری
رها کن گرگ خونی را که رو نارد بدان صیدی
رها کن صرفه جویی را که برناید بدین کاری
ادامه نوشته

پايان افسانه ، در لهیب آتش مترسك( غلامرضا خاکی)

 

 نگاهی معنا کاوانه   بر داستان "من گنجشک نیستم 

   مقدمه

 کتاب "من گنجشک نیستم",روایت بیهودگی و تکرار در اجبار زندگی است. برداشت و دریافتی از زندگی است که مصطفی مستور دوست دارد آن را به هر زبانی،بارها و بارها،برای خوانندگانش آن را روايت  كند.گویی نویسنده آسمان گرا و نورجو،نگران است مبادا، چهره غم انگیز و وحشتناک زندگی غافلانه، در زیر عبارت های زیبا ، شادمانه تصویرشود.

ساختار داستان

داستان ،نوعی همسان سازی دیالکتیکی بین دو دسته انسانی است که محبوس  تدبیر و تقدیر نظام های  زمینی و آسمانی اند، این دو گروه، به خاطر جرمي زندانی نیستند،جرمي حتي چون گناه ازلي در باور مسيحيان، تا مولانا بر سرشان فریاد زند:

این جهان زندان و ما زندانیان                                  حفره کن زندان و خود را وارهان

از سویی سربازانی قرار دارند که به قول قدیمی ها به اجباری آورده شده اند تا هر روز در صبحگاه پادگان، خواب آلود و پریشان به حرف های گوینده های ناپیدا گوش دهند،رژه روند و دیوانه وار دور خود در دایره ای فرضی بچرخند و یادآور سرنوشت "پرومته در زنجیر" باشند.

ادامه نوشته

گاه نگاری ():فاجعه منطق (غلامزضا خاکی)

                                                                                     یرای آن که هر روز در تجربه

                                                                                          میلادی نو است

امروز پس از سالها از ظلمت روز مرگی ها گریختم و به کوی نور رفتم.مزار مرد مقدسی که از  نوجوانی با افکارش آشنا هستم . شاید سال 1355 بود که با مادرم به منزل آقا ناصر رفتم. مرد مهربانی که مغازه دار نوگرایی بود، او علیرغم اشتغال به تجارت لاستیک،روز به روز پای بندیش به آیین اجدادی اش یارستان جدی تر می شد، او به شکل های گوناگون تلاش می کرد تا در میان بزرگان و پیروان یارستان،هویتی پیدا کند و برای خود کسی بشود. در خانه اش مراسم  آیینی جم(جمع) برگزار می کرد،و با جدیت تلاش می کرد تا تنبور بنوازد و با خواندن اشعار عرفانی( کلام کردن) به مقامات بالایی معنوی برسد.

ادامه نوشته

گاه نگاری( ):آیت الحق(غلامرضا خاکی)

شعله های آتش در اجاق، چه رقص فریبنده ای می کنند. گاهی که هوشیاری کلامی ام کمرنگ می شود با خودم می گویم که: پیشینیان ما چندان هم در تقدیس آتش بی راه نرفته اند.این آتش چه نماد کاملی است برای آنبالا رونده سوزانی که در جان یک مشتاق دوست موج می زند.

از تلویزیون برنامه ای درباره شیخ علی آقا قاضی استاد علامه طباطبایی پخش می شود،گاهی که به این مرد و طنین وجودی اش فکر می کنم دچار حیرت می شوم. مردی که در اتمام تحصیلات معمولی حوزوی دچار سئوالی بزرگ شد، سئوالی ناشی ز تاملی که مولانا آن را اینگونه بیان می دارد:

فصل ها دانستنی از علوم

جان خود را ندانستی از ظلوم

تاملی که او را به راهی دیگر کشاند که درمه آلود ابهام است. شیخ علی آقا را باید شمس دیگری از خطه تبریز دانست،آفتابی که در فضای  سرد و فسرده فقهیان آتشی افروخت.اخگری که همچنان زبانه می کشد و  باورمندان به کیش مهر می سازد.

 چه صحنه عجیبی؟! بر سنگ مزار او به جای آیت الله نوشته اند : یاعلی مدد، آیت الحق قاضی طباطبایی

پیر ما گفت(4):صورت ظاهر

روزی در حلقه یاران،

پیر ما از چند و چون راه سخن می گفت:

یاوری با ناخن،صورت خویش می خراشید

پیر ما نعره زد و گفت:

هان و هان ،صورت می خراشید

ما که در رعایت نهی خراش ظاهر مانده ایم،چگونه سیرت لطیف باطن

را از تطاول ناخنک عادت نفس باز می داریم؟

نوشتك( 289):  دیدار

پاره ای از دیدار ها بیدارمان می کند و پاره ای دیگر گرداب فروبرنده ای است تا عمق یک سیاهی

نوشتك( 288): بانگ آب

در برهوت یک كوير بی پایان پرسه مي زدم که به صداي ريزش بي امان باران از خواب بيدار شدم، كسي در گوشم گفت:

 هي اي آن كه در خوابي...

بانگ آب و تشنه و آنگاه خواب؟

نوشتک(287):  استغفار

استغفار صدای پوست انداختن روح در دباغ خانه عالم است

نوشتک(286): پوزش

پوزش یعنی عبور از گردنه ای از گردنه های جاده سنگلاخی عمر

نوشتک(285): آگاهی ارزان

خدایا ُ  بر من فقیر مپسند برای آگاه شدنُ قیمتی گران بپردازم

نوشتک(284):آزمون

برای هر کسی که در پی تعالی است ظهور هر مساله ای آزمونی است برای فهم آن که بداند چقدر می داند و چقدر می تواند  آنچه را می داند به کار بگیرد

نوشتک(283):عمق تفکر

چه توهم عمیقی است اگر فرضمان این باشد که تداوم کف زدن مخاطبانی ناشناخته  در پایان سخن  ما نشانه عمق تفکر ماست

نوشتک (282): بوی یاس

کسی مدام لابلای صحبتش از بوی سیری که خورده بود  عذر خواهی می کرد ُ اما کاشکی او می دانست مشام جان من ُُهزاران بار بیشتر از بوی یاسی در رنج بود که از خارزار دهانش بیرون می تراوید

سفر نامه حج (6):بوي خدا(غلامر ضا خاکی)

 سقف های چتری  مسجد دارند بسته می شوند. این محدوه مرز ییلاق و قشلاق است . هوا نه گرم است و نه سرد.لحظه به لحظه رنگ سياهي، بر بوم آسمان پر رنگ تر می شود، منتظر نماز مغربم، حقيقت وجودم، همچنان در ميان ستون‌ها ، در حوالی حريم سبز در خلجان است. روح،این امر خداوند، براي اجازه ورود به ساحت سبز، بي قرار است. ندا از باطن مي آيد: نور آن يابد كه باشد شعله خوار.

 در این چند روز پرسشي گاه و بيگاه برمن می پیچد که: تو، آري تو، كه از ديار  عقل معاش آمده‌اي، كدامين آتش را فرو خورده اي تا نوراني شوي؟ نوري كه با آن بتوانی در ميان خلق حركت كني؟..

ادامه نوشته

سفر نامه حج (5):خوانش جغرافيایی تاريخ(غلامرضا خاکی)

  امروز نماز مغرب چه زود گذشت ، مسجد دارد خالی می شود، امام جماعت حال خواندن سوره های بلند را نداشت  پشت به ستون، رو به حریم سبز، درست در جنوب خانه علي ابن ابي طالب نشسته ام، خیال در تاریخ می جرخد و من مدام می پرسم خدایا در اين خانه چه ها كه نگذشته است؟ در كوچه پس كوچه هاي تاريخ سرگردانم،.دورم پر از تكه های كاغذ جور واجور است.خدا کند کسی نیاید بگوید  در مسجد چه می کنی ،کاغذ هایم را ببرد و بگوید: یالله،یالله.این روزها ایرانی باشی و در مسجد نویسندگی کنی،کم جرمی نیست. دمادم در جانم فرمان می آید که بنویس و من به خویش می گویم بايد نوشت،بي امان هم بايد بنویسی، براستی برای چون منی چه نشانه اي براي اثبات هستي ، گویاتر از نوشتن است؟! بايد پيش از آن كه اذان نماز عشا را بدهند يادداشت هاي سردستي امروز را مرتب كنم:

ادامه نوشته

نقد و نظر():گفتگو ،آيين فيلسوفي؟غلامرضا خاکی

  (نگاهي به نقد  دکتر یثربی بر کتاب كدام درخشش دکتر دینانی

در مجله مهرنامه شماره 8)

مقدمه

شاید به جرات بتوان گفت هیچکس را نمي توان پیدا کرد که در «اهمیت» و «ضرورت» نقد و نقادي تردید کند و وجود نقادان را لازمه بالندگي دانش و فرهنگ و كارآمدي در عرصه «عمل» نداند.حتي ديكتاتوران تاريخ نيز در گفتار،نياز به نقد را آشكارا انكار نكرده اند.شايد اين توجه از آن روست كه آدمي در نهاني ترين لايه روان خود، به اين حقيقت اعتراف مي كند كه نقادی، سازوکار پویایی وتعالي بخشي جهان اندیشه است.اين نقادان هستند كه با نگاه نكته ياب خويش اجازه نمی دهند تا «دریای اندیشه» به «مرداب گنديده» تبدیل شود.  با توجه به چنين واقعيتي، می توان سئوال هایی چون زیر را مطرح کرد که:

ادامه نوشته

عاشق سرمدي(به یاد دكتر حسن ميرزايي اهرنجاني)غلامرضا خاكي

مقدمه

از كوره‌ راههاي زندگی، سر به هوا در گذر بودم که سر از رشته مديريت درآوردم، رشته‌اي كه تا پيش از قبول شدن، درباره آن نه چيزي شنيده بودم و نه مي‌دانستم كه كاركردش در نظام اجتماعی چيست؟!

من دانشجوي مديريت شدم، نه با تصادف زدن یک تیک در برگه انتخاب رشته، بلكه به دليل «امتثال امر» كسي كه او را در آن سالهای ابتدای جوانی، «پير معنوي» خود تلقی مي‌كردم. او مرد عارف مسلك تحصیلکرده اي بود كه بر خلاف «صوفيان »  که بي‌خيال چند و چون جهانند،دغدغه آباداني ايران زمین را در سر داشت و در اندیشه کاهش رنج های مردمان آن بود،او پیوسته بر ضرورت توسعه عقلانیت در جامعه  ایران تاکید داشت. تاکیدات مکرر ایشان همواره مرا در فکر فرو می برد که او چگونه با این سیر و سلوک عارفانه، بود اینگونه عقل گرا است؟! بعدها که با نقدهای فیلسوف های پست مدرن آشنا شدم و فهمیدم که اوضاع خراب جهان ناشی از نگاه پوزیتویستی سود انگار علم مدیریت است باعث شد تا در برابر تکنوکرات واژه قلندرکرات را بسازم که اشاره ای است بر پایه نوعی عقلانیت فراتر از محاسبات محدود مادی و ناظر بر مدیریت بر مبنای فتوت(جوانمردی)

 در آن سالهای تعطیلی دانشگاه، آرزوی جراح مغز و اعصاب شدن را که از بچگی برای آن تلاش کرده بودم با معدل 18.5 رها کردم و غرق اوهام صوفیانه شدم. در همان دیدار های ابتدایی،آن مرد بزرگ به من نهيب زد كه: راه‌علي در جهان امروز ، به صوفی، فيلسوف و شاعر هپروتی نياز ندارد، بلكه راه مولا به مردان عملی نيازمند است كه بتوانند به قدر توان خويش ارزش‌هايي را كه علي براي آنها شمشير زد در جامعه تحقق بخشند. بر اساس چنین دیدگاهی باور داشت که این کار در جهان مدرن با تحصیل و تجربه در رشته مدیریت حاصل می شود...

ادامه نوشته

نوشتک(281): از غربت تا قربت

 باید از نداشتن های که در غربت از دیگران احساس می شوند،به  درک داشتن های یرسیم که  به دلیل قربت با دیگران دیده نمی شوند .

سفرنامه حج(4):آواز دوست(غلامرضا خاکی)

گلوی نور، پشت پنجره هر لحظه بیشتر در چنگال شب فشرده می شود. ،روي شيشه سايه برگ هاي نخل ، در رقصند.نشئه تنهایی در کام وقت  حاری است.چه آرامش نابی در اتاق برقرار است. خدا مي داند حیدری و پژمان كجايند.نمی دانم شام را کی می دهند.مپرس که فرصت تاختن قلم است. يادداشت های امروز، پيش رويم پراكنده اند. بايد کار دشوار فکر کردن و تايپ همرمان را در این سفر ادامه دهم ، مدام به خودم یاد آور می شوم نبايد اين نوشته‌ها، تلنبار شوند. این رورها کار نوشتم  دستی و کامپیوتری شده است .حلوه ای ار حدال سنت و مردنیته نیز در اینجا آغاز شده است...

هراسی گنگ در قامت پرسشی سهمگین،درجانم مي لولد. تا امشب فکر می کردم داستان مردن آن درويش بر در دكان شيخ عطار، ا‌‌‌‌فسانه ای بیش نیست‌ ، اما امشب فهمیدم بسیاری از بی باوری های من، محصول کودکی و بازی با بازیچه هاست ،بقول شمس تبریزی باید رفته رفته از سخن  پيشتر آئيم تا فراخي‌ها ببينيم و عرصه ها... چه سخت است از دنيا دل كندن، دنيايي كه اشياء و پديده‌ها نيست و اعتبار غافل کننده ای است که از احساس مالكيت‌ و سلطه چارچوب ها بر ذهن آدمی برمی خیزد. دنیا،دریایی فریبنده و پر پیچش ، که زیر کشتی شکننده وجود انسان موج می خورد و تا زماني كه  زير كشتي است مايه حركت ما است و آنگاه كه بدرون کشتی نفوذ ‌كند، آدمی غرق مي‌شود. دریا یک دریا است اما در دو نسبت با حان آدمی.

ادامه نوشته

مغلوب علم خويش(درخشش شهاب در پهنه آفتاب)(غلامرضا خاکی)

                                                                               

چه درد بوده است در جانهاي ايشان كه چنين كارها و از اين شيوه سخن ها از دل ايشان به صحرا آمده است...

                                                                                           تذكره الاولياء عطار

مقدمه

بزرگان قلمرو معرفت، به واسطه طنين وجودي كه در تاريخ زمانه خويش و بعد از آن دارند همواره در معرض قضاوت قرار دارند ، آنان را هركسي به اندازه وسع روزن خويش مي نگرد، و شگفتا كه گاه در هنگامه اين  قضاوت ها ، خفاشان نيز جرأت مي يابند و در مسند داوري خورشيد مي نشينند و با توصيفات خود، قدرت ديد و بينش خود را ابراز مي دارند و آنچه مي بينند و مي كنند چيزي جز قدر بينايي خويش نيست.

مادح خورشيد مداح خود است                                    كه دو چشمم روشن و نامرمد است

ادامه نوشته

گاه نگاري():هجوم خاطره(غلامرضا خاکی)

 

برای آنکه  

نظاره گر بازی طفلان در ینگه دنیاست

.اما بازیگاه  مدرنشان خاکی ندارد

تا بر سر کند شاید بشنود بوی ایام جوانی را

 

مادرم مجله هاي ميقات را دانه دانه از توي كيسه پلاستيكي در مي آورد و به جلد آنها نگاه مي كند.مجله هايي با تصويرهاي گوناگون از مراسم حج...که من از قفسه هتل برداشتم.

       چايي روي ميز در حال سرد شدن است،من چقدر از سرد شدن مي ترسم،چه هراس انگيز است زبانه شور آتش عشق به خاكستر سرد تبديل شدن...زندگي چه یخستاني مي شود بي شور و تپش...

پیرزن مدام سرش را تكان مي دهد و با این حرکتش مرا  در تودرتوي های زمان  به پویش در می آورد. می روم می روم تا زير چادرهاي "منا"، و خيمه مي زنم در رگ يك حرف،حرف لبيك...

حرفی که مرا تا انتظار خبر قرباني شدن يك گوسفند- نمادی برای نفس يك مسلمان -کشانده است .گوسفندي كه خود ماست .چه راز شگفتي است در اين قرباني كردن يا قرباني شدن براي خدا،خدايا كي مي رسد اين تجربه قربان كردن  میش عقل خویش پيش مصطفای در پیش.

آيا زندگي انتظار برای قرباني شدن است؟قربانی شدن به پای کسی که از من من تر است

***

ادامه نوشته

پیر ما گفت(3):پخته مدارید(غلامرضا خاکی)

صبحگاهی بود، روزی از روزهای خزان

،پیر ما سر در گریبان

جمله یاران همه در خود،نگران

ناگهان پیر گفت:

«یاران،در بازار جهان راستی پیشه کنید

نه راستی جان را، فدای پیشه کنید»

یکی از یاران صفا،که اهل حرفتی بود در بازار

نعره ای از میان جان زد و گفت:

ای وای من

این همه ایام، نان من بود حرام

آب جان دادم ،تا نان تن بستانم

چندگاهی است آن یار

هر شامگاهان،ایستاده بر در درگاه فریاد می کند یاوران را:

ای همه خلق جهان ،در تنور زمان

پخته مدارید به آتش جان، ،این دو قرص نان را

از دیگران ():سفرنامه اسالم گیلان  (حسن رضوی)

 اوایل خرداد بود و هنوز هفت صبح بود. اما گرما دمدار بود و مرطوب، و نسیم خنکی از گوشه ناشناسی از دریا در آن می تراوید. خوشم می آمد که ماسه نرم فرودگاه را که غباری از آن بر نمی خاست با پا بپراکنم. حالت کودکی را پیدا کرده بودم که در عالم تخیلات خود به سرزمین عجیبی گام گذاشته است و در هر آنی به انتظار کشف تازه ایست. و نمی دانم چرا گمان می کردم آن چه پا بر آن نهاده ام چیزیست یا جاییست جدای از آن چه در اوراق کتابها دیده ام.
                                            "از کتاب خارگ، دُر یتیم خلیج"

بسان چشم بر هم زدنی گذشت، روزی که جلال پای بر ساحل خارگ گذاشت و کلمات بالا را در قالب کتاب "خارگ، در یتیم خلیج" نوشت تا روزی که در کنار ساحل دریای خزر، بریده از همه کس روح ناآرامش را به آرامش ابدی دریا پیوند داد. فقط ده سال، راهی طولانی از خلیج فارس تا دریای خزر. از خارگ، شمال غرب استان بوشهر تا اسالم، شمال غرب استان گیلان، از دریا به دریا، از بودن تا نبودن. کوتاهی زندگی اش را انگار فهمیده بود که آرام و قرار نداشت. گویند اسپند روی آتش بود. به همین دلیل بود که بقول دوستانش تند تند می نوشت و حوصله گذاشتن فعل و فاعل در جملاتش را هم نداشت.

ادامه نوشته

گاه نگاری ( ) : کمند کش  دوست(غلامرضا خاکی)

در زندگی گاهی کشش های ناشناخته ای باعث می شود تا آدمی حصارهای عاقلانه را که در آن محبوس است دور بزند، در این چند روز که هوای شهر حسابی آلوده است، تا امروز در خانه خود را زندانی کرده بودم و تقاضای هر دیداری را به بهانه آلودگی هوا رد می کردم، اسیر اوهام از این سو به آن سو می رفتم و پریشان کارهای نکرده و تکلیف های انجام نداده بودم. چه دشوار است خویش کارفرمایی،وقتی  آدمی خصم خویشتن باشد.

برخلاف تصورم جلسه باز هم به دراز کشید،اکثر حاضران بازیچه موضوعات فرعی شده بودند و از هر دری حرف می زدند. براستی که تداعی های بی پایان در زبان ایرانیان ، آفتی جدی در هدر رفتن زمان  آنان است. تداعی عجب ساز و کاری در ذهن آدمی است ،گاه  نفس گیر است  وگاه پرواز دهنده ....  اخیراً  به این باور رسیده ام که این تکنیک اپوخه {در بین هلال (پرانتز گذاشتن) } که هوسرل فیلسوف آلمانی مطرح کرد چقدر مفید است. اپوخه کردن چه راه خوب است برای اینکه بادبادک ذهن آدمی، اسیر بادهای سرگردانی نشود که از کرانه های ناپیدای تداعی ها می وزند ...

ادامه نوشته

سفرنامه حج(3)بر در سلطان خويش(غلامرضا خاکی)

اولین شب میهمانی در آستان مهمانداری است که سکان دار افق است.روي تخت، به ديوار  تکیه داده ام ، صداي مسابقه فوتبال که از تلويزيون پخش می شود مثل سوهان بر روحم کشیده می شود . در اين اتاق دلگير و تاريك،كلافه‌ام. سه تا از لامپ هاي سقف  آن سوخته است،  مدام به خود مي‌گويم: دلا بگريز از اين خانه، كه دلگيرست و بيگانه.

خدایا از کجا شروع کنم؟! امروز در فرودگاه و هواپيما  از بس كه كتاب خوانده ام حرف ها چون مورچگان پیش چشمانم مستانه بر برگها مي رقصند.غير از يادداشتهایي که در فرودگاه و هواپيما،قلم زده ام، دیگر چيزي ننوشته ام. از محو شدن حالها و دریافت ها و برداشت ها، در فراز و فرود  این سفر هراسانم.

        فرودگاه مدينه،فرودگاه كوچكي در حد فرودگاه يكي از مراكز استان ماست، در  هنگام ورود به سالن فرودگاه، جوان ريش بلندی كه  بلندگويي به شانه اش آويزان بود براي نشان دادن گذرنامه ها به صفمان كرد. مسافران بي تاب بودند و جوان راهنما مدام تذكر مي داد:حاج آقا ها،حاج خانم ها، پيش عربها آبروداري كنيد -رفتارهاي برخي همراهان، مرا به ياد ماجرای ايثار ياران پيامبر در خرما خوردن  مي انداخت-

 

ادامه نوشته

سفرنامه حچ (2):آهنگ تو كه با مايي (غلامرضا خاکی)

کاروان ما را برای سوار شدن فرا خوانده اند .چه صف درازی کج و معوجی تشکیل شده است. ماموران فرودگاه،كارت های پرواز را با دقت كنترل مي كنند. این تاخیرها چه فرصت خوبي براي نوشتن است اگر سفتی این صندلی ها ، روان آدمی را پریشان نکند. این چند روز، مدام به خودم یاد آور می شوم نبايد بگذارم خاطره های این سفر محو و بیرنگ شوند، هرچند می دانم که چه دشوار است لحظه به لحظه خلجان و بیتابی یک روح در کشاکش توفان هایی که از غیب می وزند را گزارش کرد..

ادامه نوشته

نوشتک (265): در نیام

در این چند سالی که مسند تدریس دانشگاه را رها کرده  و کتاب خویش را می خوانم و می نویسم ،هر روز بهتراز دبروزمی فهمم  که نظامیه  چگونه  وجود آزاد آدمی را  درنظام  خویش قالب می زند و ازجوهر سیال آدمی، چیزی جز یک شمشیر در نیام نمی سازد. شمشیری برای افتخار کردن ،اما در امتداد زمان زنگ زدن

سفرنامه حج(1):پاي در ره(غلامرضا خاکی)

...پشت پنجره‌ام،هنوز خورشيد در افق تیغ نکشیده است‌،چه حال خوشي است آنگاه كه در می یابی که ظلمت بر همه چيز چیره شده است اما تو به سياهي خو نكرده اي و در جانت آفتاب را انتظار مي كشي.هرچند نشسته ای اما آهنگ اشراق داري و در پی آنی که دم صبح، دشمن را بشناسی و  به حال گياهان غبطه خوری كه عاشق نورند...

ادامه نوشته